زمین پاک

زمین پاک

مکانی برای تامل
زمین پاک

زمین پاک

مکانی برای تامل

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

جهان پیرامون را نیستی فرا گرفته است. مرگ، پیچکی شده بر تن ساقه های زندگی. ترانه رویش، دیری است خاموش است. چقدر پلک های آسمان سنگین است.چقدر حنجره هوا تاول زده! دیگر نمی توان صدای لطیف و پاورچین پاورچین نسیم را که می گذرد از انبوه شاخه ها، شنید. دیگر نمی شود صحبت های درگوشی باد و برگ ها را فهمید.آسمان، در مهی غلیظ از دود گم شده است. حالا می فهمم که چرا خورشید آسمان شهر من مثل خورشید قصه های مادربزرگ، طلایی نیست؛ وقتی ابرهای تیره تکنولوژی، گردنه گیر زلال آسمان ها شده اند.حالا می فهمم که چرا من مثل قهرمان قصه ها نمی توانم روی پشت بام بنشینم و شب ها ستاره بشمارم؛ وقتی ستاره ها هم از این همه سرب و کربن، سرفه شان می گیرد.چگونه می شود با درخت همسایه شد و با لهجه برگ ها حرف زد، وقتی دست های قساوت تیرها و اره برقی ها، کابوس شبانه جنگل هستند؟!

چگونه می شود از رایحه بهشتی گل ها سرمست شد؛ وقتی آینده تمام گل ها کاغذی است؟! صدای دلنشین پرندگان را شنید از دور دست انبوه صدای ممتد بوق، بوق، بوق ها...؟! چگونه می شد به بلندای قامت کوه ها غبطه خورد؛ وقتی آسمان خراش ها، افق های تماشا را می دزدند؟! کاش فقط همین امروز را به طبیعت اجازه دهیم تا زیبایی هایش را به نمایش بگذارد!

کاش به جویبارها فرصت دهیم که ترانه دل انگیز خود را واگویه کنند!

کاش به پرندگان اجازه دهیم بی دغدغه، در آبی شفاف آسمان، پرواز کنند! امروز، روز حمایت از همه زیبایی هاست. من می خواهم سبز زندگی کنم، سبز تماشا کنم.

امروز می خواهم شکوه تبسم طبیعت را از نزدیک ببینم و مثل قصه های مادربزرگ با لهجه گل ها و درخت ها صحبت کنم.

می خواهم تمام پنجره های تمدن را ببندم و به دامان سبز طبیعت پناه ببرم.

می خواهم دلتنگی ام را از خیابان های شلوغ تکنولوژی، به کوچه باغ های سبز جنگل بکشانم.

ای انسان قرن بیست و یکم!


مگر نمی خواهی در این دنیا زندگی کنی؟

مگر نمی خواهی شاد زندگی کنی؟!

پس چرا کاری می کنی که استشمام هوای نمناک جنگل، برایت بشود مثل یک آرزوی دست نیافتنی؟

پس چرا کاری می کنی که نشستن در حاشیه جریان یک رود و غرق شدن در صدای تلاطم قطره ها، برایت بشود مثل یک رویا؟

پس چرا باید یافتن فراغت بی صدای یک بیشه، برایت غیرممکن باشد؟

چرا باید دیدن یک سار و یک کبک در حوالی نگاهت محال باشد؟

چرا طوری زندگی می کنی که محیط تو جایی برای زندگی نباشد؟

چرا همه چیز را برای خودت می خواهی؛ پس سهم درخت و چمن و گنجشک از زندگی چه می شود؟

مگر قرار نیست بر روی همین زمین زندگی کنی، همین آب را بنوشی و همین هوا را در ریه هایت بچرخانی؟! پس چرا کمر بسته ای به نابودی خودت؟

تو را به خدا اگر به طبیعت و محیط زیست رحم نمی کنی، به خودت رحم کن!

با توام ای انسان قرن بیست و یکم!

آینده زمین


نمی دانم چقدر از زمین سهم من است؛ ولی خوب می دانم که زمین، ارث پدر طبیعت بود که سندش را به نام نیک اندیشی آدمیان نوشته اند.

نمی دانی چقدر از زمین سهم تو است؛ ولی خوب می دانی که آدمی را خانه ای باید برای آرامش و مأمنی برای دلتنگی و تکیه گاهی برای حرکت؛ پس همه زمین سهم همه ماست.

بیا دست هایمان را به هم بدهیم و در خاک ریشه بدوانیم! نفسی دوباره به آن بدهیم و بازدمش را به رگ های جانمان بفشاریم؛ شاید دستانمان درخت سبزی شود و پاهایمان ستون مستحکمی باشد که باران، سیل نشود و صبحگاه، زلزله ویرانگری نیاید!

بیا دست به دست هم بدهیم، بیا عشق و محبت را با برداشتن زباله ای از روی گونه های خسته زمین، به او هدیه دهیم تا لبخند سبز رضایت چمنزارها را ببینیم و پیش از آنکه زمین به اغمای عطش رَوَد، ذهنش را از آلودگی بزداییم و ضربان قلبش را به گوش کودکانمان هدیه دهیم؛چرا که آینده زمین، آینده کودکان ماست.

زندگی زیباست


زندگی، نفس کشیدن آرزوست؛ تپیدن دل قطره هاست در پشت شیشه های تماشا. طبیعت، طبع مطبوع ایجاد و خلقت است.

طبیعت، آب و گل زندگانی است.

وقتی انسان به محیط اطراف خویش می نگرد، ریشه ای زیستن را در جای جای وجود می یابد و در می یابد که این طبیعت است که جان بخش آنان است و این انسان است که جان گیر طبیعت است.

زندگی زیباست؛ مثل رقص قاصدک ها، مثل پای کوبی سبزه ها، مثل شعر گرفتن چشمه. زندگی، زنجیره های به هم پیوسته دوست داشتن است و طبیعت، بنیان گذار این دوستی.

آنان که محیط زیست را آلوده طبع نامطبوع خویش می کنند و زباله های زشتی را بر چهره لطیف طبیعت می پراکنند، گواه آلوده دامنی و دلیل جهالت خویش اند.

طبیعت، سرزمین مادری بهار است.

طبیعت، نقطه تلاقی بودن و نبودن است.

طبیعت، زیبا آفریده آفریدگار است و امانتی در دست انسان؛ پس در حفظ این امانت کوشا باشیم.

زمین خسته است


همه گفتند: زمین خسته است؛ هوا گرفته، دشت خشک، رود آلوده و دریا مسموم!

همه گفتند: درخت مجروح است؛ چمن بیمار، گل تشنه.

همه گفتند: خاک، ضعیف است؛ چشمه خشکیده، توفان در راه.

همه گفتند: پرنده تنهاست؛ آهو غریب، پلنگ، گرسنه.

همه گفتند: ماهی تشنه است؛ نهنگ مسموم، دلفین بیمار.

همه گفتند: آسمان ابری ست؛ ابر آلوده، هوا سربی و باران زهر باریده از آن بالا.

همه گفتند: آنچه را باید می گفتند.

جنگل ها را خشکاندند؛ صدایی برای اعتراض برنخاست. رودها را آلودند؛ نگاهی زحمت دیدن به خود نداد!

ابرهای سترون آمدند و رفتند؛ کسی در آسمان به دنبال پرنده ای نگشت.

زمین را اژدهای ریل و جاده بلعید و آسمان را دود ماشین های رنگارنگ. نه کسی به فکر مشام کودکان افتاد؛ نه به یاد نفس های پیران. نه برای بیماران دلی سوخت نه برای سالم ها. همه گفتند خطر نزدیک است. همه گفتند خطر در راه است. اما وجدان کسی بیدار نشد!

خواب کسی از این همه دود، آشفته نشد!

درخت ها پژمردند، ماهیان مردند؛ گوزن ها، گوشت! سمورها: پالتو!

پلنگ ها به موزه ها و گوریل ها به باغ وحش ها بخشیده شدند. بوفالوها، نسل شان منقرض شد و «ببر مازندران» برای همیشه از چرخه حیات حذف شد. غزال ایرانی؛ مارال ایرانی، یوزپلنگ ایرانی؛ قرقاول، کبک، تیهو، باز، شاهین و عقاب،... همه، خاطره شدند؛ خاطره ای دور از ذهن.

... و امروز، زیبایی های باقی مانده را هم اگر غفلت کنیم، گلوله ها از ذهنمان خواهد زدود! آنچه خواهد ماند، دود، دود، دود...؛ دود سیگار، دور ماشین، دود کارخانه، دود درخت های بی گناه که در هوس آتش بازی ها می سوزند.

کجاست؟ کجاست؟

وجدانی بیدار که لحظه ای از خود بپرسد آینده زمین را؟ از لقمه های بزرگ «استکبار» تا لقمه های کوچک مردمان حاشیه نشین؛ پیداست که باید هر تصویری از طبیعت را درست به خاطر سپرد؛ شاید برای دیدنی دوباره دیر شده باشد.

گام سبز


هرم زمزمه کدامین رود در حنجره پرندگان، گُر گرفته است؟

اشتیاق جاری کدامین آهنگ موزون، در شاخه سارهای گرد و خاک گرفته، به عزا نشسته است؟

سوسوی چشمان کدامین ستاره، پشت دودهای غلیظ و هوای سنگین، عابران شهر را به اندوه نشسته است؟

طبیعت به فراموشی سپرده شده را داد می زنم که دهان بر دیوارهای بن بست گرفته و سرفه می کند.

خیابان در خیابان هوای سنگین سربی است. آسمان، پرده نشین دودها و تیرگی ها شده است.

بر جوی ها به سبزینگی در هیچ درختی قامت راست نکرده است و شهر، به بهاری مرده می ماند که روح زندگی را از رگ هایش خالی کرده باشند.

... و این منم که سر بر دیوار افسردگی می گذارم و بوی خاک های باران خورده را در رویاها نفس می کشم؛ بوی هوای تازه در امتداد درختان و رقص دانه های درشت باران، بر روی گلبرگ های شمعدانی ها.

من دریچه های آبی آسمان را دلتنگم که در چنگ سیاهی ها، در تبعید جان می کنند.

کوه ها را درد می کشم که در قله هایش، هیچ طراوتی جاری نیست.

و امروز، روز سبز فکر کردن و سبز خندیدن من است؛ روز سبز سلام کردن، سبز نفس کشیدن و روی پیاده روهای خیابان، سبز قدم زدن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.